Wednesday, September 2, 2015

چگونه آخوند مکار گولم زد و از جلو و عقب ترتیبم را داد



چگونه آخوند مکار گولم زد و از جلو و عقب ترتیبم را داد!!

خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به یکی از دوستان نزدیکم که خانم بیوه تقریبا\" ۸- ۲۷ ساله ای است بنام مرجان که خیلی هم بی شیله پیله است .
یکروز دفترچه خاطراتش را به من نشون داد و ازمن خواست که ماجرای طلاق گرفتنش را بخونم ... وقتی چند صفحه از دفترچه رو خوندم ، دیدم خیلی جالبه ... ازش خواهش کردم که اجازه بده اون صفحات مورد نظرم را اسکن و پرینت کنم ، و الآن که این ماجرا را مینویسم ، پرینت خاطرات مرجان زیر دستمه . ( ماجرا را از زبان مرجان بخوانید ) :
شوهرم آدم مزخرفی بود ... درطی مدت ۵ سالی که باهاش زندگی کردم ، فقط چند ماه اول رفتار نسبتا\" خوبی داشت ولی بعد از اون دیگه از خونه فراری بود و اکثر شبها خونه نمیومد و این ۳ سال آخر به بهانه رفتن به خارج ازکشور برای کار ، دیگه اصلا\" هیچ خبری ازش نبود و ناپدید شده بود و من مجبور شدم خانه اجاره ایمان را تخلیه کنم و برگردم خونه پدرم و با اونا زندگی کنم( حالا خدا را شکر که بچه دار نشدم).
در آبانماه سال گذشته سرانجام تصمیم گرفتم به هرشکل که شده از شوهرم طلاق بگیرم.
درپی این تصمیم به یکی از دفترخانه های ازدواج وطلاق رفتم و آخوندی را دیدم که تک وتنها پشت یک میز نشسته بود ( دفترخانه های ازدواج وطلاق معمولا\" بجز خود ملا کارمند دیگری نداره) .
سلام کردم وگفتم : حاج آقا ! میخواستم از شوهرم جدا بشم ، چیکارباید بکنم؟ .
آخونده خیلی بی تفاوت تکه کاغذ کوچکی را از توی کشوی میزش در آورد و گفت : به این آدرس مراجعه کن و تقاضا بده ، هر وقت رای دادگاه صادر شد ، آنوقت بیا اینجا !! ... من کاغذ را گرفتم و اومدم بیرون .
توی خونه وقتی خوب فکر کردم ، دیدم مثل اینکه به این سادگی نمیشه طلاق گرفت و تازه باید برم دادگاه وحالا چقدر هم باید دوندگی کنم !!
خلاصه هرچی فکر کردم ، عقلم به جایی نرسید . بنابراین فردای آنروز دوباره به اون دفترخونه رفتم و به آخونده گفتم : حاج آقا دیروز اومدم خدمتتون ، فرمودید برم دادگاه ، ولی من خیلی مشکل دارم و اصلا\" راه و چاه را هم بلد نیستم ، ترا خدا لااقل منو راهنمایی کنید که چیکار باید بکنم ، صواب داره .
آخونده گفت : خیلی خب ، بنشین تا من این سند را بنویسم تا ببینم چی میگی !
بعد از حدود پنج دقیقه آخونده سندش را نوشت و سرش را بلند کرد وگفت : خیلی خب ، حالا من سراپا گوشم ، بگو ببینم ! .... من هم بطور خلاصه ماجرای زندگیم را شرح دادم .
آخونده گفت : همه این چیزها که گفتید درست ، ولی من بدون حکم دادگاه هیچ کاری نمیتونم بکنم !
گفتم : خلاصه حاج آقا من امیدم اول به خداست ، دوم به شما ... الهی خدا یک در دنیا صد در آخرت عوضتون بده .
آخونده گفت : ببین خواهر من ! گوش بده : نمیشه که من بدون رای دادگاه حکم صادرکنم ! ، من فقط میتونم یک مقدار راهنمائیت کنم و راه وچاه را نشونت بدم .
گفتم : همین کار راهم بکنید ازتون ممنون میشم ، چون من اصلا\" نمیدونم چیکار باید بکنم .
حاج آقا گفت : خیلی خب خواهر ، فردا ساعت دو بعدازظهر بیا که من هم سرم خلوت باشه تا بهت بگم که چکار باید بکنی ، البته من وظیفه ندارم کسی را راهنمایی کنم ، ایندفعه راهم بخاطر رضای خدا وبخاطر اینکه یک خدمتی به همشیره دینی خودم کرده باشم اینکار را میکنم .
گفتم : خیر ببینی حاجی ! ایشالله بتونم از خجالتتون در بیام ... این را گفتم و خواستم خداحافظی کنم که آخونده یکدفعه گفت : مثلا\" چه جوری میخوای از خجالتمون در بیای همشیره !!؟
من که غافلگیر شده بودم گفتم : نمیدونم حاجی ! ایشاله خدا وسیله ای فراهم کنه که بتونم از خجالتتون دربیام ، فعلا\" بااجازه ... و داشتم از دفترخونه خارج میشدم که آخونده گفت : خدا وسیله اش را قبلا\" فراهم کرده ، برو بسلامت ... و من از دفترخونه خارج شدم .
فردا ساعت دو که رفتم دفترخونه ، به آخونده سلام کردم و نشستم.
آخونده گفت : ببین همشیره ! خدا خودش شاهد وناظر است که من وظیفه خودم را انجام دادم و تمام نصیحتها را کردم ولی شما قبول نمیکنید دیگر !!!!! ( بخدا اصلا\" هیچ نصیحتی نکرد ..، .. اصلا\" هیچ صحبتی با من نکرد !!! ) .
حاجی بعد از کمی مکث گفت : ببین ! من الآن بعنوان یک مشاور دارم باشما صحبت میکنم ، شما الآن اگر پیش یک مشاور میرفتید باید کلی پول میدادید ، ولی من هیچ پولی هم نمیخوام ، بهرحال خدایی هم بالای سرمان هست !
گفتم : نه حاج آقا ، خیلی ممنون ، من هرچقدر پول مشاوره تون هم بشه پرداخت میکنم .
آخونده گفت : اولا\" نمیخواد خاصه خرجی کنی !! ، ثانیا\" مشاور که اندازه من دلسوزی نمیکنه ، درسته ؟! گفتم: درسته ! ... گفت : احسنت !! ، حالا که به دلسوزی من اذعان میکنی ، منهم که پولی ازشما طلب نمیکنم و شما دیروز هم گفتی که انشالله جبران میکنم ، ... حالا بفرمائید چگونه میخواهی جبران بکنی ؟؟!!!
گفتم : نمیدونم حاج آقا ! ، شما میفرمائید چکار کنم ؟
حاجی گفت : واالله نمیدانم ! ، یک معامله مرضی الطرفین! که هم خدا راضی باشد وهم بنده خدا .
گفتم : حاج آقا ببخشید! ، معامله مرضی الطرفین یعنی چه؟
گفت : یعنی یک معامله ای که درآن هردوطرف راضی باشند دیگر!!!
( باورکنید تا اون موقع هنوز دو زاریم نیفتاده بود که این مرتیکه چه مرگیشه !!! )
گفتم : حاج آقا یعنی میفرمائید من باشما معامله کنم ؟ ، اگه میشه یک مقدار بیشتر توضیح بدین که یعنی جزئیات این معامله چی باید باشه .
آخونده گفت : جزئیات را هم خودت بهتر میتوانی مشخص کنی که چه باید باشد ... ضمنا\" من هم خداوکیلی تمام تلاشم را میکنم در جهت متارکه وخلاصی شما ... حالا فعلا\" برو فکرهات را بکن ، این هم کارت من ( یک کارت داد دستم ) ، هر نتیجه ای که از فکر کردنت گرفتی تلیفون بزن و بمن بگو .
کارت را گرفتم و گفتم : چشم حاج آقا ... و خداحافظی کردم و داشتم از دفترخونه اش بیرون میومدم که شنیدم آخونده داره پشت سرم میگه : ماشا الله ، ماشا الله !!!!!
وقتی برگشتم خونه ، همش تو فکر بودم که جواب آخونده رو چی بدم ، چون دیگه کاملا\" فهمیده بودم از من چی میخواد .
با خودم گفتم : من که به تنهایی هیچ کاری ازم بر نمیاد و بلد هم نیستم که کجا برم وچیکار بکنم ، بنابراین هیچکس بهتر از این آخونده نمیتونه کمکم کنه تا از دست شوهرم راحت بشم .
ولی هرچی فکر میکردم دلم نمیگرفت که به آخوند جماعت حتی یک بوس هم بدم چه برسه به اون چیزهای دیگه ! ، ... وقتی فکرشو میکردم حالم بهم میخورد ، مخصوصا\" وقتی یاد اون حرفهایی که همه میگن ( کاسه آب یخ و ...) میفتادم که دیگه هیچی !!! خلاصه تا از جلو و عقب ترتیب نداد کارم را صورت نداد!!!

پ.ن: به گفته نادرشاه افشار هر آخوند را باید دو بار اعدام کرد. و یا به گفته هدایت ملتی که سرنوشتش به دست دزدها و مادر قحبه ها افتاد، از این بهتر نمی شود.!!
...

No comments:

Post a Comment