
خجالت هم خوب چیزی است!!
در خـــاطـــرت مانده، آن شب که تو را کردم
در گوشه این خــــانه، از خواب شبـــت بیدار؟
گفتم که بخـــور این را، ســرخ است و پر از آب است
این سیب خودم چیـــدم، از آن طــــــرف دیــوار
خوردی و خوشت آمد، خنده به لبت آمد
گفتی که بکـــن حالا، تعـــریف از آین دیـدار
یادش همی خوش بــــــاد، میدادی ومیکـــردم
تو درس محبـت را، من گوش به این اقــرار
من عاشق و تو عاشق، گفتم که بده
دادی و آنگاه فشردم،من دسته رو را ای یار
شب بود نفهمیدی، در پشتـــه تو بنشستـــم
تا صبح تو را کردم، هــر لحظه بسیـــار
یه لحظه نفهمیدم، آب آمد و رویت ریخت
فنجان چپه شد یک دم،از دست منه بیمار
انگشــت خود آوردم، کردم همگــی سیخش
تا بهر تو بر چینم، یک شاخه گل تبدار
در دست تو نسپرده، تو داد زدی ای وای
گفتی که بکش بیرون، از ناخن من این خار
چون پرده به بالا رفت، تو داد زدی در دم
بیرون همه روشن هست، از نور چراغ انگار
گفتم که برو آنور، برگرد و بکش پایین
از پنجره آن پرده، کین نور دهد آزاد
آن شب شب خوبی بود، هی کردم و هی دادی
من گریه برای تو، تو عشق به این دلدار
ایرج میرزا
خاک بر سر فاسد و منحرف شان
"



آدم حسابیا مطالب را با نام منبع و نام برگ به اشتراک میگذارند!!

آنکه ناموخت از گذشت روزگار … هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار...
نویسنده کدبان موریس آریایی


از بند خرافات رها باید شد
از گفته این و آن جدا باید شد
نادانی و بند بندگی پاره کنیم
باید به خود آییم رها باید شد
+++
No comments:
Post a Comment