Saturday, April 15, 2017

یك شب شاه عباس

Image may contain: 1 person


یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند
 شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند
 دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد
شاه عباس پرسيد چه خصلتی ؟
 يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . 
 ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
 از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
 شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود
 دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
 فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . هنگامی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطاب به شاه خواند كه
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ريش را
🔸امروز يكی اختلاس ميكند، يكی دزدی و يكی هم ريش ميجنباند و آزادشان ميكنند و ما مانده ايم و سفره های خالی از نان ومغزهای خالی ازفکر و وجدان!😎
 Like


No comments:

Post a Comment