Friday, December 27, 2013

میگویند پسر عجیبی بود


میگویند پسر عجیبی بود
پشت آن نقاب چندین ساله،
کودکی نهفته بود
با قلبی پر از احساس
که حرفی برای گفتن داشت
و افکاری برای عرضه نمودن،
اما دیگر خسته شده بود ،
انگار از گفتن این همه حرفها
خسته شده بود .
شاید در روزگاری زندگی می کرد
که احساسات در آن جایی نداشت
و منطق سازنده نبود
و عشق سرابی بیش نبود .
نمیخواست کسی را اذیت کند،
دیگر برایش مهم نبود که باشد
فقط میخواست نباشد،
احساس میکرد یک رهگذر
در میان جمع است.
حتا نتوانست که نباشد!
و همچنان مینوازد
سمفونی زیبایی تنهایی را...
فرزان
------------------------------

No comments:

Post a Comment